وبلاگ شهادت

السلام علیک یا فاطمه الزهرا

وبلاگ شهادت

السلام علیک یا فاطمه الزهرا

وبلاگ شهادت

سلام
سلام به دردانه منتظـــَـــر زهرای اطهر امام زمان (عج)
و
سلام به به نائب بزرگوار و بر حقش، سکاندار کشتی انقلاب، امام خامنه ای (مدظله)
و
سلام به تک تک هموطنان و ایرانی های با فرهنگ با عقاید و نظرات متفاوت


دست نوشته های محمد حسین عظیم زاده اردبیلی


اللهم عجل لولیک الفرج

طبقه بندی موضوعی

۲ مطلب با موضوع «عاشقانه» ثبت شده است

۰۳
دی

تو چی؟ ...

                    تو چه فکر می کنی؟

                                                   شقایقی داری؟!

    اصلا ... تو سهراب را میشناسی؟!

...

      ...

   

نمی دانم .... خسته شدم

 

                    خسته از دنیایی که در آن مردم سالهاست لبخند هما را درک نمی کنند!

                    ... شاید هم اصلا هما لبخندی نمی زند؟!

                     یا شاید هم ... شاید هم اصلا همایی وجود ندارد؟؟


خسته ام...

خسته ام از دنیایی که نمی دانم چرا جدیدا هرکار میکنم هی نمی شود!

به این سو ... به آن سو ....    ....   به هر سو می روم ....

                                                -نمی دانم چرا-   

فقط هی نمی شود!

***


خسته در کوچه قدم میزدم

                 باران می بارید

                           مردم نگاهم می کردند!

                         عده ای آه می کشیدند

عده ای  زیر لب چیزی می گفتند!


               عده ای بلند میگفتند: نگران نباش ... خودش بر می گردد!!!

هه ... چه دل خوشی دارند این مردم!!!

که برگردد؟ ... چه برگردد؟ ...

من هنوزخود تکلیف خود را نمی دانم! ... اتفاقا در کوچه ها به دنبال همین تکلیف بلا تکلیفی خود هستم...

 


عده ای می گفتند: خدا پدر اعتیاد را بسوزاند که با جوانان ما چه کرده!!!

اعتیاد؟! .... اعتیاد به چه؟! ... ....

....

آری! .... شاید من اعتیاد دارم...

اعتیاد به بوییدن شاخه گلی در هر صبح...

اعتیاد به شنیدن صدای پرهای فرشتگانی که صبح ها پر می گشودند و در زمین به دنبال پروانه های باغچه پدربزرگم می کردند!

... چه پروانه هایی بودند!

                                  صبح ها که از خواب بیدار می شدم می دیدم؛

                         رخسار معصومانه ی پروانه ای را می دیدم که که روی یک شاخه گل ، معصومانه، با اخلاص، نشسته بود!

نشسته بود به اننظار... به انتظار چه؟ ... خودم هم نمی دانم...!!!

شاید به انتظار همین فرشته ها! ...  آری ... به انتظار فرشته ها!

لابد برای همین بود که وقتی باد می آمد و در حیاط می پیچید، پروانه هم بلند می شد و همراه باد پرواز می کرد...

 

آری ... من اعتیاد دارم

من به پلک زدن  نیمه شبانه ی ستاره ها اعتیاد دارم!

خیلی وقت است که دیگر از فرط نور زمین، چشم هایشان را بسته اند و فقط هر از گاهی، پنهانی، باز میکنند و مایوسانه به زمین می نگرند...


عده ای می گفتند: خدا پدر اعتیاد را بسوزاند که با جوانان ما چه کرده!


عده ای ای می گفتند: بیچاره چه کند، تقدیرش این بوده!

...

تقدیر؟!!! ... کدام تقدیر؟؟؟!!!


تقدیر من بوده که دیگر حتی یک بار صدای خنده ی پری دریایی قصه های دوران کودکیم را نشنوم ...

تقدیر من بوده به علت افزایش چشم گیر و چشم نواز کارخانه های صنعتی در حومه، دیگر گرگی نمانده که پشت در خانه ها آید و بگوید: منم منم مادرتان؟؟؟!!!   ... 

تازه اگر هم بگوید ...

دیگر همه ی خانه های هم مزین به آیفون تصویری رنگی شده!

تا چند صباح دیگر هم قرار است آیفون های سه بعدی به همراه 4 عدد عینک و یک عدد ریموت کنترلی هدیه از راه رسد!!!!

...

آری!

شاید تقدیر من بوده داستان های دوران کودکیم را دیگر حتی نمی توانم در ذهن مجسم کنم!

شاید تقدیر من بوده که وقتی داستان های دوران کودکیم را برای بچه ی 3 ساله ی همسایه مان تعریف می کنم، بر می گردد می گوید: عمو برو تو فیس بوک چهار تا جک جدید یاد بگیر حوصله مون سر نره وقتی با همیم!!!

تعویض صدای گرم مادربزرگ که قصه می گفت با سرعت دانلود ADSL تقدیر من بوده!

 

اما ...  اگر اینها را به پای تقدیر بگذارم .... پس اختیار انسان کجاست؟

اگر اینها را ...


                      ولش کن ... نامه های شبانه ام دارد به بحث های فلسفی تبدیل می شود!

 


می دانم اکنون خوابی!

          راحت بخواب! ......    تمام راز سفر هم فقط خواب یک ستاره بود!

          بخواب ... من هم می روم  بخوابم .... می روم بخوابم شاید هنوز هم بشود خواب بازی پروانه ها را دید!

پس فعلا

           والسلام.


(این داستان ادامه دارد؟)

  • محمد حسین عظیم زاده اردبیلی
۰۳
دی

سلام

باز وقتی می گویم "سلام" ، خنده ام می گیرد!

دلخوشم ...

دلخوش به اینکه یادت برود و جواب سلامم را بدهی!

 

نمی دانم چرا جواب سلام معلم راهنمای سال سومم را خیلی دوست داشتم که می گفت:

"سلام سلام ستاره ..." و بقیه اش را که الان به خاطر نمی آورم!

...

چه زیبا بود لبخند هایمان!

چه زیبا بود لبخند هایمان وقتی با تلالو نور در چینی فنجان چای دست تو همراه بود!

چه زیبا بود وقتی به "هیچ" می خندیدیم و ناخودآگاه می دانستیم انسان به هیچ و پوچ می خندد!

اگر دنبال چیزی بگردیم  که جای "هیچ" بگذاریم، دیگر بدان نمی خندیم؛ ... می رویم سراغ حساب و کتاب و غم و غصه ی آینده!

هعی ... چه زیبا بود! چه زیبا بود وقتی غصه را به دل می ریختیم و خنده را بر لب!

حال بدان جا رسیده ایم که در کثرت هیچ پوچ هم خنده را بر لب نمی آوریم!

***

سهراب!

کجایی؟

شقایقت کجاست؟

تا شقایق هست، زندگی باید کرد؟؟؟!!!

نشانم بده ببینم کدامین شقایق مانده که به خاطرش باید زندگی کنیم!

نشانم بده ببینم آبی مانده که دیگر آن را گِل نکنیم؟!

هنوز یادم نرفته که میگفتی:

مردم بالادست چه صفایی دارند ... چشمه هاشان جوشان ... گاو هاشان شیرافشان باد .... من ندیدم دهشان ... بی گمان جای چپر هاشان جا پای خداست ... ماهتاب آنجا می کند روشن پهنای کلام ... بی گمان در ده بالادست، چینه ها کوتاه است ... مردمش می دانند که شقایق چه گلی ست ...

...


نشانم بده ببینم هنوز گاوی مانده ...  یا جایش را به ماشین آبی رنگی داده که دیروز در وصفش پشت یک خاور نوشته بود:

"همه از من میترسن ... من از وانت آبی" ؟!

نمیدانم هنوز چپری مانده که پایش جا پای خدا را ببینم؟!

نمی دانم آنجا هنوز هم نور مهتاب به ده میرسد تا پهنای کلام را روشن کند؟!

... اینجا که از فرط نور ظلمانی شهر، دیگر مهتابی معلوم نیست!

نمی دانم چینه ها هنوز هم کوتاه است...؟

 

آری!

سهراب!

بیا!

بیا شقایقی نشانم بده!

آیا شقایقی هست که بدان چینه ها کوتاه شود و جای پای خدا هویدا گردد؟

آیا شقایقی هست که بدان مهتاب را در شب ببینم و صفای مردم را در روز!

سهراب!

مردم الان گناهی ندارند!!!

برایشان شقایقی تعریف نشده!!! دیگر نمی دانند چه گلی ست!

اینجا شقایق را گلی چند ساعته می پندارند که از شاخه که چیده شود، تا بخواهی آن را به معشوقت برسانی می پژمرد!

...

...

هعی .... چه می خواستم بگویم چه شد!

بی خیال سهراب!

به قول استاد: ....

حال همه ی ما خوب است اما...

تو باور نکن!


(این داستان ادامه دارد؟)

  • محمد حسین عظیم زاده اردبیلی