رد پای خونی
بسم الله
روی تابلو نوشته بود "حجاب"
چشمانم را بستم...دلم آشوب بود...نمیدانم چرا!
اینبار از دریچه لنز نگاه کردم...
قطره های خون را دیدم...نگاه با التماس یک بسیجی که ترکش های نشسته بر بدنش قابل
شمارش نبود...! صدای تیر و خمپاره می آمد! با صدای آرامی مرا میخواند... خواهرم!
سرخی خونم را به سیاهی چادرت وام میدهم!
...
ناگهان نگاهم پرید! همه جا آرام بود و همچنان تابلو "حجاب..." روبه رویم
بود!
دوباره با
دوربین نگاه کردم. این بار شهر را دیدم. همهمه مردم...خیابان، بازار، خرید،
فروش،دروغ، غیبت...
چندتایی دختر و پسر جوان با ظاهری روشنفکرانه!!! نشسته بودند و میگفتند و
میخندیدند...
دوربین چرخید... عده ای چادری که غلظت آرایششان به قدری بود که چشمان بانوان را هم
خیره میکرد... گوشه ای دیگر چند خانم محجبه که دور هم نشسته بودند و بلند بلند
میخندیدند...
دوربین چرخید...
پسری بود که... شاید دختر بود؟... نه، نه، پسر بود اما...!
کمی آنطرف تر هم پسرک جوانی نگاه به دخترکی دوخته بود که داشت آرام قدم میزد...
دوربین باز هم چرخید و نمایی باز از آن محله ی پر رفت و آمد را دیدم...
عکس شهیدی روی دیوار پشتی بود...
و آن جمعیت، در حال گذر!
قطرات خون شهید را میدیدم که بر روی زمین می چکید و ...
دوربین از دستم افتاد...
و همچنان همان تابلو در برابرم بود...
"حجاب..."