لنز شهادت
لنز دوربین را به سمت تابلو حجاب گرفتم...
شهیدی آمد...
نمیدانم با من حرف میزد یا با دیگری...!
آهسته روایت جنگ میکرد...
روایت خون و پوست و گوشت قطعه قطعه شده...
روایت یک عزم...
روایت یک عزت...
روایت هشت سال کربلا...!
روایت هزاران علی اکبر...!
روایت انقلاب خمینی...!
روایت رهبر حسینی...!
روایت ایستادگی خون برای عفت جامعه...!
روایت ترکش ها و زخم ها برای ناموس، غیرت، خواهر، مادر، عفاف، حجاب،...!
روایت سرخی خونی که وام داده بود به تیرگی چادر من...!
روایت جنگی که تمام نشده و سلاح و کلاش و توپ و تانک، جایش را به علم و فرهنگ و بصیرت و حجاب داده...
روایت ایستادگی در برابر جنگ... چه سخت، چه نرم...!
روایت منِ جوان! منِ افسر جنگ نرم! منِ عمار!
روایت حجاب پسران و دختران جامعه...!
روایت ندای " هل من ناصر..." که از امام معصوم غریب آن زمانش گرفته، تا امام و ولی فقیه امروزش بلند است !
روایت غربت یوسفِ زهرا...!
روایت اشک های مهدیِ فاطمه...!
دوربین از دستم افتاد...
تابلو حجاب رو به رویم بود...
من...
پسر...
دختر...
حجاب...
مادرم فاطمه...
نگاه یوسفِ زهرا