وبلاگ شهادت

السلام علیک یا فاطمه الزهرا

وبلاگ شهادت

السلام علیک یا فاطمه الزهرا

وبلاگ شهادت

سلام
سلام به دردانه منتظـــَـــر زهرای اطهر امام زمان (عج)
و
سلام به به نائب بزرگوار و بر حقش، سکاندار کشتی انقلاب، امام خامنه ای (مدظله)
و
سلام به تک تک هموطنان و ایرانی های با فرهنگ با عقاید و نظرات متفاوت


دست نوشته های محمد حسین عظیم زاده اردبیلی


اللهم عجل لولیک الفرج

طبقه بندی موضوعی

نامه های شبانه 1

چهارشنبه, ۳ دی ۱۳۹۳، ۰۱:۰۵ ق.ظ

سلام

باز وقتی می گویم "سلام" ، خنده ام می گیرد!

دلخوشم ...

دلخوش به اینکه یادت برود و جواب سلامم را بدهی!

 

نمی دانم چرا جواب سلام معلم راهنمای سال سومم را خیلی دوست داشتم که می گفت:

"سلام سلام ستاره ..." و بقیه اش را که الان به خاطر نمی آورم!

...

چه زیبا بود لبخند هایمان!

چه زیبا بود لبخند هایمان وقتی با تلالو نور در چینی فنجان چای دست تو همراه بود!

چه زیبا بود وقتی به "هیچ" می خندیدیم و ناخودآگاه می دانستیم انسان به هیچ و پوچ می خندد!

اگر دنبال چیزی بگردیم  که جای "هیچ" بگذاریم، دیگر بدان نمی خندیم؛ ... می رویم سراغ حساب و کتاب و غم و غصه ی آینده!

هعی ... چه زیبا بود! چه زیبا بود وقتی غصه را به دل می ریختیم و خنده را بر لب!

حال بدان جا رسیده ایم که در کثرت هیچ پوچ هم خنده را بر لب نمی آوریم!

***

سهراب!

کجایی؟

شقایقت کجاست؟

تا شقایق هست، زندگی باید کرد؟؟؟!!!

نشانم بده ببینم کدامین شقایق مانده که به خاطرش باید زندگی کنیم!

نشانم بده ببینم آبی مانده که دیگر آن را گِل نکنیم؟!

هنوز یادم نرفته که میگفتی:

مردم بالادست چه صفایی دارند ... چشمه هاشان جوشان ... گاو هاشان شیرافشان باد .... من ندیدم دهشان ... بی گمان جای چپر هاشان جا پای خداست ... ماهتاب آنجا می کند روشن پهنای کلام ... بی گمان در ده بالادست، چینه ها کوتاه است ... مردمش می دانند که شقایق چه گلی ست ...

...


نشانم بده ببینم هنوز گاوی مانده ...  یا جایش را به ماشین آبی رنگی داده که دیروز در وصفش پشت یک خاور نوشته بود:

"همه از من میترسن ... من از وانت آبی" ؟!

نمیدانم هنوز چپری مانده که پایش جا پای خدا را ببینم؟!

نمی دانم آنجا هنوز هم نور مهتاب به ده میرسد تا پهنای کلام را روشن کند؟!

... اینجا که از فرط نور ظلمانی شهر، دیگر مهتابی معلوم نیست!

نمی دانم چینه ها هنوز هم کوتاه است...؟

 

آری!

سهراب!

بیا!

بیا شقایقی نشانم بده!

آیا شقایقی هست که بدان چینه ها کوتاه شود و جای پای خدا هویدا گردد؟

آیا شقایقی هست که بدان مهتاب را در شب ببینم و صفای مردم را در روز!

سهراب!

مردم الان گناهی ندارند!!!

برایشان شقایقی تعریف نشده!!! دیگر نمی دانند چه گلی ست!

اینجا شقایق را گلی چند ساعته می پندارند که از شاخه که چیده شود، تا بخواهی آن را به معشوقت برسانی می پژمرد!

...

...

هعی .... چه می خواستم بگویم چه شد!

بی خیال سهراب!

به قول استاد: ....

حال همه ی ما خوب است اما...

تو باور نکن!


(این داستان ادامه دارد؟)

  • محمد حسین عظیم زاده اردبیلی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی