وبلاگ شهادت

السلام علیک یا فاطمه الزهرا

وبلاگ شهادت

السلام علیک یا فاطمه الزهرا

وبلاگ شهادت

سلام
سلام به دردانه منتظـــَـــر زهرای اطهر امام زمان (عج)
و
سلام به به نائب بزرگوار و بر حقش، سکاندار کشتی انقلاب، امام خامنه ای (مدظله)
و
سلام به تک تک هموطنان و ایرانی های با فرهنگ با عقاید و نظرات متفاوت


دست نوشته های محمد حسین عظیم زاده اردبیلی


اللهم عجل لولیک الفرج

طبقه بندی موضوعی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حجاب» ثبت شده است

۱۹
مهر

حجاب

بسم الله
روی تابلو نوشته بود "حجاب"
چشمانم را بستم...دلم آشوب بود...نمیدانم چرا!
اینبار از دریچه لنز نگاه کردم...
قطره های خون را دیدم...نگاه با التماس یک بسیجی که ترکش های نشسته بر بدنش قابل شمارش نبود...! صدای تیر و خمپاره می آمد! با صدای آرامی مرا میخواند... خواهرم! سرخی خونم را به سیاهی چادرت وام میدهم!
...
ناگهان نگاهم پرید! همه جا آرام بود و همچنان تابلو "حجاب..." روبه رویم بود!

دوباره با دوربین نگاه کردم. این بار شهر را دیدم. همهمه مردم...خیابان، بازار، خرید، فروش،دروغ، غیبت...
چندتایی دختر و پسر جوان با ظاهری روشنفکرانه!!! نشسته بودند و میگفتند و میخندیدند...
دوربین چرخید... عده ای چادری که غلظت آرایششان به قدری بود که چشمان بانوان را هم خیره میکرد... گوشه ای دیگر چند خانم محجبه که دور هم نشسته بودند و بلند بلند میخندیدند...
دوربین چرخید...
پسری بود که... شاید دختر بود؟... نه، نه، پسر بود اما...!
کمی آنطرف تر هم پسرک جوانی نگاه به دخترکی دوخته بود که داشت آرام قدم میزد...
دوربین باز هم چرخید و نمایی باز از آن محله ی پر رفت و آمد را دیدم...
عکس شهیدی روی دیوار پشتی بود...
و آن جمعیت، در حال گذر!
قطرات خون شهید را میدیدم که بر روی زمین می چکید و ...
دوربین از دستم افتاد...
و همچنان همان تابلو در برابرم بود...

"حجاب..."

 

  • محمد حسین عظیم زاده اردبیلی
۱۸
مهر

hejab shahadat

لنز دوربین را به سمت تابلو حجاب گرفتم...
شهیدی آمد...
نمیدانم با من حرف میزد یا با دیگری...!
آهسته روایت جنگ میکرد...
روایت خون و پوست و گوشت قطعه قطعه شده...
روایت یک عزم...
روایت یک عزت...
روایت هشت سال کربلا...!
روایت هزاران علی اکبر...!
روایت انقلاب خمینی...!
روایت رهبر حسینی...!

روایت ایستادگی خون برای عفت جامعه...!
روایت ترکش ها و زخم ها برای ناموس، غیرت، خواهر، مادر، عفاف، حجاب،...!

روایت سرخی خونی که وام داده بود به تیرگی چادر من...!

روایت جنگی که تمام نشده و سلاح و کلاش و توپ و تانک، جایش را به علم و فرهنگ و بصیرت و حجاب داده...

روایت ایستادگی در برابر جنگ... چه سخت، چه نرم...!
روایت منِ جوان! منِ افسر جنگ نرم! منِ عمار!
روایت حجاب پسران و دختران جامعه...!
روایت ندای " هل من ناصر..." که از امام معصوم غریب آن زمانش گرفته، تا امام و ولی فقیه امروزش بلند است !
روایت غربت یوسفِ زهرا...!
روایت اشک های مهدیِ فاطمه...!

دوربین از دستم افتاد...
تابلو حجاب رو به رویم بود...
من...
پسر...
دختر...
حجاب...
مادرم فاطمه...
نگاه یوسفِ زهرا

  • محمد حسین عظیم زاده اردبیلی