وبلاگ شهادت

السلام علیک یا فاطمه الزهرا

وبلاگ شهادت

السلام علیک یا فاطمه الزهرا

وبلاگ شهادت

سلام
سلام به دردانه منتظـــَـــر زهرای اطهر امام زمان (عج)
و
سلام به به نائب بزرگوار و بر حقش، سکاندار کشتی انقلاب، امام خامنه ای (مدظله)
و
سلام به تک تک هموطنان و ایرانی های با فرهنگ با عقاید و نظرات متفاوت


دست نوشته های محمد حسین عظیم زاده اردبیلی


اللهم عجل لولیک الفرج

طبقه بندی موضوعی
۱۹
مهر

حجاب

بسم الله
روی تابلو نوشته بود "حجاب"
چشمانم را بستم...دلم آشوب بود...نمیدانم چرا!
اینبار از دریچه لنز نگاه کردم...
قطره های خون را دیدم...نگاه با التماس یک بسیجی که ترکش های نشسته بر بدنش قابل شمارش نبود...! صدای تیر و خمپاره می آمد! با صدای آرامی مرا میخواند... خواهرم! سرخی خونم را به سیاهی چادرت وام میدهم!
...
ناگهان نگاهم پرید! همه جا آرام بود و همچنان تابلو "حجاب..." روبه رویم بود!

دوباره با دوربین نگاه کردم. این بار شهر را دیدم. همهمه مردم...خیابان، بازار، خرید، فروش،دروغ، غیبت...
چندتایی دختر و پسر جوان با ظاهری روشنفکرانه!!! نشسته بودند و میگفتند و میخندیدند...
دوربین چرخید... عده ای چادری که غلظت آرایششان به قدری بود که چشمان بانوان را هم خیره میکرد... گوشه ای دیگر چند خانم محجبه که دور هم نشسته بودند و بلند بلند میخندیدند...
دوربین چرخید...
پسری بود که... شاید دختر بود؟... نه، نه، پسر بود اما...!
کمی آنطرف تر هم پسرک جوانی نگاه به دخترکی دوخته بود که داشت آرام قدم میزد...
دوربین باز هم چرخید و نمایی باز از آن محله ی پر رفت و آمد را دیدم...
عکس شهیدی روی دیوار پشتی بود...
و آن جمعیت، در حال گذر!
قطرات خون شهید را میدیدم که بر روی زمین می چکید و ...
دوربین از دستم افتاد...
و همچنان همان تابلو در برابرم بود...

"حجاب..."

 

  • محمد حسین عظیم زاده اردبیلی
۱۸
مهر

hejab shahadat

لنز دوربین را به سمت تابلو حجاب گرفتم...
شهیدی آمد...
نمیدانم با من حرف میزد یا با دیگری...!
آهسته روایت جنگ میکرد...
روایت خون و پوست و گوشت قطعه قطعه شده...
روایت یک عزم...
روایت یک عزت...
روایت هشت سال کربلا...!
روایت هزاران علی اکبر...!
روایت انقلاب خمینی...!
روایت رهبر حسینی...!

روایت ایستادگی خون برای عفت جامعه...!
روایت ترکش ها و زخم ها برای ناموس، غیرت، خواهر، مادر، عفاف، حجاب،...!

روایت سرخی خونی که وام داده بود به تیرگی چادر من...!

روایت جنگی که تمام نشده و سلاح و کلاش و توپ و تانک، جایش را به علم و فرهنگ و بصیرت و حجاب داده...

روایت ایستادگی در برابر جنگ... چه سخت، چه نرم...!
روایت منِ جوان! منِ افسر جنگ نرم! منِ عمار!
روایت حجاب پسران و دختران جامعه...!
روایت ندای " هل من ناصر..." که از امام معصوم غریب آن زمانش گرفته، تا امام و ولی فقیه امروزش بلند است !
روایت غربت یوسفِ زهرا...!
روایت اشک های مهدیِ فاطمه...!

دوربین از دستم افتاد...
تابلو حجاب رو به رویم بود...
من...
پسر...
دختر...
حجاب...
مادرم فاطمه...
نگاه یوسفِ زهرا

  • محمد حسین عظیم زاده اردبیلی
۱۸
مهر

madar shahid


سلام مادر

خوبی پسرم؟

دلم برات تنگ شده بود!
یادش بخیر...
اون قدیما حداقل هرازگاهی یه سر به ما میزدی...
بار آخر... قبل رفتن... گفتی: مامان حلالم کن!
بعدش رفتی و دیگه برنگشتی...
مامان جون! رفتنت مبارک! رفتی تا اینجا جا برای اونایی که میخان از اسم جبهه بگن و نون جبهه رو بخورن باز بشه!
تو و رفقات رفتین و گوشت و خونتونو با خاک کربلای ایران عجین کردین تا الان همین خاک و همین مملکت، بشه قدرت اول منطقه و پشتیبان همه مستضعفین دنیا!
برو گلم! برو خیلی وقتتو نمیگیرم... برو به آقا امام حسین (ع) سلام منو برسون بگو آقاجان، این فرزندم که هیچی، تموم زندگیمو هم فدات میکنم!

  • محمد حسین عظیم زاده اردبیلی
۲۶
خرداد

مردان به وقتش می آیند...
ایستاده اند ببینند ما چه میکنیم...بیست و چند سال از جنگ قبلی گذشته و منتظرند ببینند جنگ بعدی را چگونه به پایان میرسانیم... هر زمان کم آوردیم و عقب نشستیم، همت وار آمدند و جبهه را گرفتند...

کسی چه میداند؟! شاید وقتی رهبرم فریاد "أین عمار" سر میدهد،  دارد عمار های ظاهرا خفته اش را صدا میزند... از ما به اصطلاح بیدارها که خیری ندیده است!

بخواب...بخواب برادرم....چرا تو را در تابوت گذاشته اند! ولله قسم...ولله قسم حق است اگر من را بگذارند در تابوت و دور شهر بچرخانند.

جمع جبری چند کلمه برایم سخت است؛
غواص، دست بسته، زنده به گور، لو رفتن عملیات، غیرت و مردانگی و ایستادگی
نمی دانم چگونه بگویم: دست بسته ایستادگی کردید! آخر مگر میشود با هیچ، در برابر تهدید ها و زیاده گویی های دشمن ایستاد؟
این همه سال بعد، الان آمده اید بگویید که باید دست بسته هم بایستیم؟... الحق که خوب موقعی آمدید...

امروز پرواز پر فرشتگانی را میبینید که از کالبد انسانیت درون، بیرون آمدند و به دنبال کمال بالاتری برای این روح انسانی می گردند...
شاخص آلایندگی هوای امروز تهران بالاست. ریزگرد های معلق فراوان شده. امروز هوای تهران لبریز از قطرات اشک مادرانی است که دست گل های خود را فدای این خاک و بوم کرده اند. هواشناسی اعلام کرد امروز حتی کودکان و سالمندان هم در این هوا تنفس کنند؛ شاید این ریزگرد ها، گرد و غبار قلب ما را بروبد.
امروز، تهران، قدمگاه 175 مرد است...

بعضی اقایان با دقت بخوانند؛ مرد!

 

  • محمد حسین عظیم زاده اردبیلی
۱۲
ارديبهشت

علی (ع) را که دریافته است؟
آن پرتو نور هستی که انشعابش از منبع نور، پرده های هفت آسمان را درنوردیده و بر ظلمت زمین، تسلط دارد...
آن یل و بازوی دین که هیبت حیدری اش، ستون حماسی دین است و مستضعفان را به نام اقتدارش دلگرم...

آن امام امت که عدلش زبانزد هر آنکس است که در این خاک به دنبال حقیقت است و آن مولایی که در رهبری و ولایت، یکه تاز قدرت مدیریت است...

آن تلألو عشق و عطوفت همسری برای بانویی که خود جلوه پاکی و لطافت ایزد تعالی بود در زمین؛ و آن محبت پدری که جز اون نتواند پسری بر این خاک پرورش دهد که بدن بی کفنش، قلب های سرد و گرم را تسخیر کند...

پاس میداریم حرمت ولادت امیر مومنان، یگانه فرزند کعبه، آن عظمتی که سنگ هم تاب لحظه ی ورودش به این دنیا را نداشت و از شوق، ترک برداشت...

 

  • محمد حسین عظیم زاده اردبیلی
۲۴
بهمن


مدت هاست نرم افزار هایی تحت عنوان شبکه های اجتماعی، پا به زندگی مردم گذاشته و با سرعتی باور نکردنی، همه ی ابعاد زندگی را تحت الشعاع قرار داده است. بحثی که اکنون بین مردم تا حدودی رواج یافته، فرهنگ استفاده از این شبکه هاست. آیا این نرم افزار ها تهاجم فرهنگی دشمن است یا یک وسیله ی سرگرمی عادی؟ هدف از ترویج این نرم افزار ها به صورت رایگان در بین مردم و دادن امکانات به آنها چیست؟ چه منفعتی برای دشمن در قبال این سرویس دهی های رایگان به ارمغان می‌آورد.

 

جاسوسی، اولین جوابیست که عموما مردم ما در قبال این پرسش ها می‌دهند. اما شاید چگونگی این جاسوسی و سودی که سرویس دهندگان از آن می‌برند را ندانند. این سرویس های اجتماعی، در واقع مسیر ارتباط بین انسان های یک جامعه‌اند؛ بلکه تمام جهان؛ و سرویس دهندگان، همانند ناظرانی بر این جریان هستند. اما آیا واقعا آنها ساعتها وقت صرف می‌کنند  و تک تک پیام های ما را می‌خوانند؟



  • محمد حسین عظیم زاده اردبیلی
۰۳
دی

تو چی؟ ...

                    تو چه فکر می کنی؟

                                                   شقایقی داری؟!

    اصلا ... تو سهراب را میشناسی؟!

...

      ...

   

نمی دانم .... خسته شدم

 

                    خسته از دنیایی که در آن مردم سالهاست لبخند هما را درک نمی کنند!

                    ... شاید هم اصلا هما لبخندی نمی زند؟!

                     یا شاید هم ... شاید هم اصلا همایی وجود ندارد؟؟


خسته ام...

خسته ام از دنیایی که نمی دانم چرا جدیدا هرکار میکنم هی نمی شود!

به این سو ... به آن سو ....    ....   به هر سو می روم ....

                                                -نمی دانم چرا-   

فقط هی نمی شود!

***


خسته در کوچه قدم میزدم

                 باران می بارید

                           مردم نگاهم می کردند!

                         عده ای آه می کشیدند

عده ای  زیر لب چیزی می گفتند!


               عده ای بلند میگفتند: نگران نباش ... خودش بر می گردد!!!

هه ... چه دل خوشی دارند این مردم!!!

که برگردد؟ ... چه برگردد؟ ...

من هنوزخود تکلیف خود را نمی دانم! ... اتفاقا در کوچه ها به دنبال همین تکلیف بلا تکلیفی خود هستم...

 


عده ای می گفتند: خدا پدر اعتیاد را بسوزاند که با جوانان ما چه کرده!!!

اعتیاد؟! .... اعتیاد به چه؟! ... ....

....

آری! .... شاید من اعتیاد دارم...

اعتیاد به بوییدن شاخه گلی در هر صبح...

اعتیاد به شنیدن صدای پرهای فرشتگانی که صبح ها پر می گشودند و در زمین به دنبال پروانه های باغچه پدربزرگم می کردند!

... چه پروانه هایی بودند!

                                  صبح ها که از خواب بیدار می شدم می دیدم؛

                         رخسار معصومانه ی پروانه ای را می دیدم که که روی یک شاخه گل ، معصومانه، با اخلاص، نشسته بود!

نشسته بود به اننظار... به انتظار چه؟ ... خودم هم نمی دانم...!!!

شاید به انتظار همین فرشته ها! ...  آری ... به انتظار فرشته ها!

لابد برای همین بود که وقتی باد می آمد و در حیاط می پیچید، پروانه هم بلند می شد و همراه باد پرواز می کرد...

 

آری ... من اعتیاد دارم

من به پلک زدن  نیمه شبانه ی ستاره ها اعتیاد دارم!

خیلی وقت است که دیگر از فرط نور زمین، چشم هایشان را بسته اند و فقط هر از گاهی، پنهانی، باز میکنند و مایوسانه به زمین می نگرند...


عده ای می گفتند: خدا پدر اعتیاد را بسوزاند که با جوانان ما چه کرده!


عده ای ای می گفتند: بیچاره چه کند، تقدیرش این بوده!

...

تقدیر؟!!! ... کدام تقدیر؟؟؟!!!


تقدیر من بوده که دیگر حتی یک بار صدای خنده ی پری دریایی قصه های دوران کودکیم را نشنوم ...

تقدیر من بوده به علت افزایش چشم گیر و چشم نواز کارخانه های صنعتی در حومه، دیگر گرگی نمانده که پشت در خانه ها آید و بگوید: منم منم مادرتان؟؟؟!!!   ... 

تازه اگر هم بگوید ...

دیگر همه ی خانه های هم مزین به آیفون تصویری رنگی شده!

تا چند صباح دیگر هم قرار است آیفون های سه بعدی به همراه 4 عدد عینک و یک عدد ریموت کنترلی هدیه از راه رسد!!!!

...

آری!

شاید تقدیر من بوده داستان های دوران کودکیم را دیگر حتی نمی توانم در ذهن مجسم کنم!

شاید تقدیر من بوده که وقتی داستان های دوران کودکیم را برای بچه ی 3 ساله ی همسایه مان تعریف می کنم، بر می گردد می گوید: عمو برو تو فیس بوک چهار تا جک جدید یاد بگیر حوصله مون سر نره وقتی با همیم!!!

تعویض صدای گرم مادربزرگ که قصه می گفت با سرعت دانلود ADSL تقدیر من بوده!

 

اما ...  اگر اینها را به پای تقدیر بگذارم .... پس اختیار انسان کجاست؟

اگر اینها را ...


                      ولش کن ... نامه های شبانه ام دارد به بحث های فلسفی تبدیل می شود!

 


می دانم اکنون خوابی!

          راحت بخواب! ......    تمام راز سفر هم فقط خواب یک ستاره بود!

          بخواب ... من هم می روم  بخوابم .... می روم بخوابم شاید هنوز هم بشود خواب بازی پروانه ها را دید!

پس فعلا

           والسلام.


(این داستان ادامه دارد؟)

  • محمد حسین عظیم زاده اردبیلی
۰۳
دی

سلام

باز وقتی می گویم "سلام" ، خنده ام می گیرد!

دلخوشم ...

دلخوش به اینکه یادت برود و جواب سلامم را بدهی!

 

نمی دانم چرا جواب سلام معلم راهنمای سال سومم را خیلی دوست داشتم که می گفت:

"سلام سلام ستاره ..." و بقیه اش را که الان به خاطر نمی آورم!

...

چه زیبا بود لبخند هایمان!

چه زیبا بود لبخند هایمان وقتی با تلالو نور در چینی فنجان چای دست تو همراه بود!

چه زیبا بود وقتی به "هیچ" می خندیدیم و ناخودآگاه می دانستیم انسان به هیچ و پوچ می خندد!

اگر دنبال چیزی بگردیم  که جای "هیچ" بگذاریم، دیگر بدان نمی خندیم؛ ... می رویم سراغ حساب و کتاب و غم و غصه ی آینده!

هعی ... چه زیبا بود! چه زیبا بود وقتی غصه را به دل می ریختیم و خنده را بر لب!

حال بدان جا رسیده ایم که در کثرت هیچ پوچ هم خنده را بر لب نمی آوریم!

***

سهراب!

کجایی؟

شقایقت کجاست؟

تا شقایق هست، زندگی باید کرد؟؟؟!!!

نشانم بده ببینم کدامین شقایق مانده که به خاطرش باید زندگی کنیم!

نشانم بده ببینم آبی مانده که دیگر آن را گِل نکنیم؟!

هنوز یادم نرفته که میگفتی:

مردم بالادست چه صفایی دارند ... چشمه هاشان جوشان ... گاو هاشان شیرافشان باد .... من ندیدم دهشان ... بی گمان جای چپر هاشان جا پای خداست ... ماهتاب آنجا می کند روشن پهنای کلام ... بی گمان در ده بالادست، چینه ها کوتاه است ... مردمش می دانند که شقایق چه گلی ست ...

...


نشانم بده ببینم هنوز گاوی مانده ...  یا جایش را به ماشین آبی رنگی داده که دیروز در وصفش پشت یک خاور نوشته بود:

"همه از من میترسن ... من از وانت آبی" ؟!

نمیدانم هنوز چپری مانده که پایش جا پای خدا را ببینم؟!

نمی دانم آنجا هنوز هم نور مهتاب به ده میرسد تا پهنای کلام را روشن کند؟!

... اینجا که از فرط نور ظلمانی شهر، دیگر مهتابی معلوم نیست!

نمی دانم چینه ها هنوز هم کوتاه است...؟

 

آری!

سهراب!

بیا!

بیا شقایقی نشانم بده!

آیا شقایقی هست که بدان چینه ها کوتاه شود و جای پای خدا هویدا گردد؟

آیا شقایقی هست که بدان مهتاب را در شب ببینم و صفای مردم را در روز!

سهراب!

مردم الان گناهی ندارند!!!

برایشان شقایقی تعریف نشده!!! دیگر نمی دانند چه گلی ست!

اینجا شقایق را گلی چند ساعته می پندارند که از شاخه که چیده شود، تا بخواهی آن را به معشوقت برسانی می پژمرد!

...

...

هعی .... چه می خواستم بگویم چه شد!

بی خیال سهراب!

به قول استاد: ....

حال همه ی ما خوب است اما...

تو باور نکن!


(این داستان ادامه دارد؟)

  • محمد حسین عظیم زاده اردبیلی
۰۳
دی

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام بر گنبد طلایت در این هوای گرفته

سلام بر صحن و سرایت با این دل خسته

سلام بر پنجره فولاد با صفایت با این قلب فسرده

و سلام بر ضریح زیبایت با تمام وجود

  با تمام وجود می گویم السلام علیک یا امام غریب! تو امام غریبایی! سلام بر تو که داغ غربت کشیده ای و از خاندان خود دور گشته ای.

  السلام علیک یا امام رووف! سلام بر تو که مهربانی بر این همه بنده ی گناهکار! بر این همه بندگانی که روسیاه آمده اند بلکه تو شفاعتشان را از بارگاه رضویت به درگاه حضرت حق بکنی و نظری بر دل گرفته و فسرده شان بیفکنی.

 

سلام بر تو! سلام بر خواهر تو؛ فاطمه معصومه! خواهری که دست کمی از غربت تو نداشت. تنها از مدینه راهی خراسان شد. اصلا گویی این خواهران خاندان عصمت و طهارت که از ذریه ی فاطمه ی زهرایند عادت دارند که در راه برادر و امام عصرشان سختی و مصیبت بکشند. سلام بر زینب خراسان. زینب کربلا، پا به پای برادرش آمد و در صحرای کربلا بود و حضور داشت. اما زینب خراسان، دیگر برادری به همراهش نبود. تنها از مدینه راه افتاد به سمت کربلای خراسان! کربلایی که سر برادر را گرچه نبریدند و گرچه آب را بر برادرش نبستند اما جگرش را جوری سوزاندند که حتی با آب هم آرام نمی شد. در کربلا اگر آب به امام می رساندند، تشنگی جگر اباعبدالله آرام میشد. اما در خراسان اگر آب می رساندند، جگر علی بن موسی بیشتر می سوخت.

  

می خواستند با سیاست بنی عباسی خود، نور هدایت را از مریدان خاندان طهارت بگیرند و چشمه معرفت را بر تشنگان عاشقان امامت بخشکانند. اما نمی دانستند نوری که منشأش نورانیت زهرای اطهر باشد و کوثری که ساقی اش ابالحسن باشد، با دست نجس این کافران مومن نما آلوده نمی شود و همواره تشنگان را سیراب آب معرفت می کند و چراغ راه هدایت است.

  سلام بر پنجره فولادت می کنم. پنجره ای که بدان توسل می کنیم که شاید دل غریب ما را لایق بدانی و دستی از کرمت بر آن بکشی تا اندکی از این نور و آب به جان خسته و گرفته ی ما هم برسد.

  

سلام بر صحن و رواقی می کنم که وقتی در آن قدم می زنم، پای بر بال ملائک می گذارم. سلام بر این ملائک و فرشتگان! ملائکی که کمال در خادمی زائران تو را دارند. صحن و رواقی که فرشتگان در در آن به پرواز در آمده اند و پیوسته در آن نماز می گزارند. نماز را در رواقت می خوانم که مقبولیت آن نه به جهت لیاقت و خلوص من است، که از برکت حضور همین فرشتگان دربار پادشاهیت است. سلام بر این ملائک می کنم که شاید بر دل بی تاب من رحمی کنند و سفارش من را در بارگاه عرش الهی کنند.

السلام علیک یا علی بن موسی الرضا المرتضی

  • محمد حسین عظیم زاده اردبیلی
۰۳
دی

بسم الله الرحمن الرحیم

السلام علیک یا امام غریب

  بعد از دو ماه عزای سالار شهیدان (ع)؛ بعد از عزای رحلت پیغمبر خاتم و رسول امت (ص)؛ بعد از گریه بر جگر سوخته کریم اهل بیت، امام حسن مجتبی (ع)؛ دلها به سمت حرم زیبای امام هشتم پر میزند. دلها به سمت صحن عتیق امام غریبی پر میزند که غربتش با همه ی امامان و معصومین قبل و بعد خود فرق دارد.

 

همه ی امامان و معصومان ما غریب بودند؛ از غربت رسول خدا و سنگ زدن های ناجوانمردان کوچه؛ از غربت و تنهایی و مظلومیت امام حسن که یارانش آنگونه تنهایش گذاشتند؛ تا غربت امام عصرمان که ما هم وفایی نکردیم و با این همه ادعا و دعا برای ظهورش، همیشه غریب مانده و تنهایش گذاشته ایم.


  اما غربت امام رضا (ع) از جنس دیگری است. امامی که به ظلم و زور از خانواده و شهرش دور رانده شد و به خراسان رفت. می خواستند تا زیر سیاست خلیفه، از نظر مردم و شیعه پنهان بماند و امت را از نور امامتش بی بهره کنند. امام مگر خورشید را میتوان با تکه ابری پنهان نگه داشت.

  دل در عزای غربت این خورشید مهربان است. در عزای غربت امام رووف.


  دل ها همه شیدا و مرید این رافت امام خفته در خراسان شده است. دل های عاشقانی که از گوشه گوشه این کشور که نه، از گوشه کنار دنیا پر می زنند و مقابل ایوان طلای با صفایش زانو می زنند. زانو می زنند و اشک التماس بر گونه جاری می کنند که :"آقا جان! این دل ما را هم چونان آهوی بیابان ضامن شو. آقا جان! بس که گناه کرده ایم احساس دوری از اهل بیت بر قلب هایمان فشار می آورد.تو امام غریبی! تو امام غریبایی! آمده ام که تو این دل شکسته و غربت زده را بخری و ضامن شوی."


  اذن دخول حرمت را با اشک می خوانیم. می گویند که اگر موقع خواندن اذن دخول، اشک بر چشمانت جاری شد، بدان که اذنت داده اند. پس با شوق به سمت پنجره فولاد رضوی بشتاب که آنجا بازار خرید دل های خسته و عاشق است. آنجاست که دل را می خرند؛ دلی که از دنیا بریده باشد و آماده وصال یار شده باشد. با اشک، قدم می زنم در صحن و سرایت؛آرام؛ با زمزمه ای بر لب؛ ناله ی ندامت بر لب دارم. تلالو نور هدایت گنبد طلایت در اشک چشمم است که راه را برایم روشن می کند ورنه چشم ما که سویی برای دیدن راه ندارد.


  در نجف هربار که میخواستم بگویم "السلام علیک یا علی بن ابی طالب"، ناخودآگاه می گفتم "السلام علیک یا علی بن موسی الرضا". قربان کرمت که که اینگونه دل را روانه مشهدت می کنی. هرجا که باشیم باز هم هوای حرم رضویت هوای دیگریست. از غربتت است که هرجا هم باشیم دلمان برایت تنگ می شود. نگذار که غربت دل مرده ی ما کار دستمان بدهد و از نعمت هدایت اهل بیت محروم بمانیم.

السلام علیک یا امام رؤوف یا علی بن موسی الرضا

 

  • محمد حسین عظیم زاده اردبیلی
۰۳
دی

جوانی با خنده از پیرمرد کناری من پرسید:

حاجی شما اصن میدونی عشق چنتا نقطه داره؟

پیرمرد هم گفت: آره جوون! سه تا!

...

در شلوغی خنده جوانان شنیدم که دردل گفت: مگه "حسین" چنتا نقطه داره؟

***

  

آری...

اینان فارغ التحصیلان دبستان معرفتند...

آنجا که پای تخته سیاه دل مینویسند عشق؛ میخوانند حسین(ع)!

 

  • محمد حسین عظیم زاده اردبیلی
۰۳
دی

با توکل به اسم قشنگش


چهارشنبه 3 دی ماه 93

اول ربیع الاول 1436

بسم الله الرحمن الرحیم


  • محمد حسین عظیم زاده اردبیلی